دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم
دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینم
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با Ú©Ù‡ گویم راز چون Ù…ØØ±Ù… نمی‌بینم
قناعت می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم
تØÙ…Ù„ می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم